مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

ایاک نعبدو بدو

داشتم سوره حمد رو خودم برای خودم زمزمه میکردم به ایاک نعبد که رسیدم میگفتم " ایاک نعبدو بدو" الان سوره های حمد، کوثر، توحید ناس عصر رو بلدم  چند روزی هست که تو پارک فقط میرم رو سرسره و بازی بچه هارو نگاه میکنم و از سرسره بازی میترسم علتش هم فعلا نامعلومه به راحتی شیر مادر و پستانک رو کنار گذاشتم و بدون هردو می خوابم ولی قبلش یا شیر خشک یا پاستوریزه میخورم عمه زهرا رفته کربلا چند شب پیش که رفته بودم خونه ننه جون بدون هیچ مقدمه ای و بدون اینکه کسی به من گفته باشه خودم بلند گفتم " عمه زهرا رفته . رفته کربلا" به آب بازی علاقه وافری پیدا کردم هرجایی که آب باشه منم هستم مرتب میرم سر آبسرد کن و حالا خودم یاد گرفتم که شیر اون رو باز کنم...
30 فروردين 1393

بیا بخوابیم

قبلا گفته بودم که من برای خواب یه سری عادتهای خاص دارم یعنی اول باید تو هال بخوابم در حالی که مامان برام لالایی خاص خودم یعنی بالش ابری میخونه و بعد که کامل گیج شدم به اتاق خواب منتقل بشم. عادت جدیدم اینه که حتما باید یه طرفم مامان بخوابه و لالایی هم نباید قطع بشه و طرف دیگم بابایی طوری که وقتی میخوام بخوابم بابایی رو هرجا که باشه دعوت میکنم که بیاد بخوابه حتی اگه کار داشته باشه و میگم " بیا بخوابیم" ...
25 فروردين 1393

بریم تولد، تولد بابا

سلام دوستان از وقتی تو عید رفتم تولد ابوالفضل حالا هر وقت مامان می خواد لباسم رو عوض کنه میگم " عوض کنیم بریم ددر ، بریم تولد" از قضا دیروز تولد بابایی بود و تا مامان گفت مهرسا بیا لباسات رو عوض کنیم. من گفتم بریم تولد! این شد که یاد مامان افتاد که امروز تولد باباست و بهم گفت بریم تولد بابا که سریع هم من گرفتم و تا بابا اومد من از سر و کولش بالا می رفتم و میگفتم بریم تولد ، تولد بابا ناگفته نماید که مامان تاریخ تولد بابا رو یادشه و شب فبل براش دسر ژله طالبی که دوست داره درست کرده بود.
18 فروردين 1393

عیدانه

سال جدید مبارک باشه به خاطر فضولی های بیش از حد بنده ناچار مامان سفره هفت سین رو روی اپن پهن کرد چون من از تمام میزها بالا میرم همه رو جمع کردن. روز عید اول رفتیم دیدن بی بی (مادر بزرگ مامانم) ولی نمیدونم چرا من از اونجا خوشم نمیاد و اصلا توی اتاق نیومدم و فقط توی حیاط گریه میکردم و اجازه نمیدادم مامان یا بابا جون برن تو اتاق بنابراین زود برگشتیم و رفتیم خونه ننه. وقتی از در خونه ننه جون میومدیم بیرون براشون پلو نذری میووردن منم بلند بلند گفتم پلو پلو بیچاره آقاهه رفت یکی هم برای من آورد بنابراین ناهار روز اولم آماده شد. روز دوم صبح خونه بودیم و عصر رفتیم خونه دایی مامان و اونجا توپ عیدی گرفتم. روز سوم صبح زود بیدار شدم و تونستیم چن...
15 فروردين 1393

آخرین روزهای اسفند 92

آخرین وقایع اسفند رو فهرستی میگم: برای خرید با بابا و مامان رفتم بازار تا برام یه پارچه بگیرن اما من دست بابا رو ول کردم و گم شدم مامان و بابا حسابی ترسیدن. مامان که رفته بود آرایشگاه منم بهونش رو گرفتم ولی مامان جون که منو آورد اونجا به محض ورود با خانمی مواجه شدم که خوابیده بود تا موهاش رو بشورن من فکر کردم که اونجا مطب دکتره و حسابی گریه کردم و برگشتم خونه بابایی هم ناچار منو برد پارک و کلی بهم خوش گذشت. هنوز از صدای جارو برقی میترسم بنابراین خونه تکونی هم بیشترش افتاد گردن بابایی و منو مامان رو گذاشت خونه مامان جون تا بتونه خونه رو جارو کنه ولی در قسمت گرد گیری من پایه بودم و تا بابایی از نردبون میرفت بالا منم دنبالش راه میافتادم. ...
15 فروردين 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد